قصه های صوتی کودکانه
قصه های صوتی کودکانه
ما به عنوان پدر و مادر به دنبال روشهای صحیح تربیت و انتقال ارزشهایمان به فرزندانمان هستیم. گوش دادن به قصه های صوتی کودکادنه راهی برای جذاب کردن کتاب خوانی به بچه ها است.
خوب است به این نکته توجه کنیم که سالهای کودکی نقش پررنگی در شکلگیری شخصیت و علایق فرزندانمان دارند. اگر میخواهیم فرزند خود را به قصه خواندن علاقهمند کنیم باید از سنین پایین دست به کار شویم.
در سالهای اول زندگی کودک ،کتاب های پارچهای و پلاستیکی از بهترین گزینه ها هستند. بعد از آن کودک کم کم به داستانهای آهنگین و شعرهای کودکانه علاقه نشان میدهد، سپس آرام آرام با قصه ارتباط برقرار میکند. از زمانی که کودک توانست شعر و داستانهای طولانیتر را دنبال کند میتوانیم علاوه بر خواندن کتاب، کتاب صوتی کودکانه هم برای او پخش کنیم.
وقتی کودک به کتاب گوش میدهد در ذهنش صحنههایی از داستان را خلق میکند، رفتار شخصیتها را پیش بینی میکند و گاهی پایان داستان را به میل خود در ذهنش تغییر میدهد. او خودش را به جای شخصیتهای داستان قرار میدهد و رفتارها و واکنشهای آنها را تجزیه و تحلیل میکند و از خودش میپرسد اگر او به جای قهرمان قصه بود چه میکرد؟ اگر واژه جدیدی را در داستان بشنود علاوه بر اینکه دایره واژگانش گسترش مییاید، تلاش میکند تا معنی درست آن کلمه را تشخیص بدهد.
با توجه به تاثیر عمیقی که قصه ها بر ذهن کودک میگذارند، انتخاب درست کتاب اهمیت ویژهای دارد. کتاب مناسب کودک کتابی است که در خلال داستان، ارزشهای اخلاقی را بیان کند، دغدغهای اجتماعی متناسب با سن کودک را مطرح کند، کودک را به فکر وادارد، و نتیجه بد حاصل از یک رفتار غلط را نشان بدهد.
آیا توصیه های کتاب، مناسب سن کودک من است؟
کتابهای مناسب کودکان براساس رده سنی، توصیهها و آموزشهای مختلف دارند. برای نوزاد چند ماهه یا کودک نوپای شما، کتابهای تخته ای که از مقوا و پلاستیک ساخته شده اند؛ مناسب هستند. همچنین کتاب های صوتی و گویا، کودک را با داستان همراه میکند. کتاب های مصور، برای بچه ها جذابیتی خاصی دارد و درک او از محیط پیرامون را تقویت می کند.
به عنوان یک قاعده کلی ، هرچه کودک شما کوچکتر باشد ، داستانهای بیشتری نیاز به بیان تجربیات زندگی او دارد. با افزایش سن ، فانتزی اهمیت بیشتری پیدا می کند. اجازه دهید علایق او شما را راهنمایی کند؛ در انتخاب های خود خلاق باشید.
کتابخوانی، یکی از ابزارهای رشد توانمندی کودکان است. امروزه کتابهای بسیاری در زمینهی ادبیات کودک نوشته شدهاند. مطالعه قصه کودکانه، به ویژه قصه شب برای کودک، تاثیرات مثبتی را در کودکان به وجود میآورد. قصه شب برای کودک، موجب آرامش خاطر او در هنگام خواب میشود و رابطهی عاطفی و صمیمانه، میان فرزندان و والدین ایجاد میکند.
دوران خردسالی و کودکی، یکی از مهمترین دورانهای زندگی هر فرد است؛ زیرا در این زمان، قدرت خلاقیت او پرورش مییابد و راه و روش زندگی کردن را میآموزد. با مطالعه کتاب قصه کودکان این امر میسر میشود؛ زیرا داستان و قصه کودکانه، یکی از اصلیترین راههای پرورش ذهن کودک محسوب میشود.
در ادامه 10 تا از بهترین کتاب قصه های صوتی کودکانه را معرفی می کنیم:
1.کتاب قصه صوتی توپ قرمز
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
خرگوش کوچولو تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتشو شسته بود و داشت صبحونه میخورد مامانش گفت:
_ گوش دراز،پسرم، وقتی صبحونتو خوردی، میتونی بری با دوستات بازی کنی.
گوش دراز خوشحال و سرحال راه افتاد تا بره دنبال روباه قهوهای تا با هم بازی کنند.
همینطور که داشت میرفت، یه دفعه چشمش افتاد به یه توپ قرمز خوشگل.با خودش گفت:
به به، چه توپ خوشگلی..آخ جونم،اما این مال کیه؟ فوری پرید و توپو برداشت و شروع کرد به بازی کردن..بعد با خودش گفت: بهتره برم دم قهوهای رو صدا کنم تا با هم بازی کنیم..
وقتی به خونه دوستش رسید، باصدای بلند دوستشو صدا کرد..
_ دم قهوهای، دم قهوهای، کجایی؟ بیا ببین، من یه توپ خوشگل پیدا کردم. میتونیم با هم بازی کنیم..
دم قهوهای تا صدای گوش دراز شنید،فوری اومد و توپ قرمزرنگ روکه دید، گفت:
_ چقدر خوشگله، از کجا گرفتی؟
گوش دراز گفت:
_ وقتی میومدم اینجا توی راه پیداش کردم. حالا دیگه مال خودمه..!
مامان دم قهوهای که صدای اون دوتا رو از توی لونه شنیده بود، اومد کنارشون.گوش دراز گفت:
_ سلام خاله روبی، ببین چه توپی پیدا کردم..
بعد توپشو نشون خاله روباه داد. خاله روباه گفت:
_ آره دیدم. خیلی هم خوشگله..
بعد اومد جلوتر، توپ رو گرفت. دستی به سر گوش دراز کشید و گفت:
_ سلام پسرم. توپ خوشگلیه ولی این توپ که مال تو نیست باید بگردیم تا صاحبش رو پیدا کنیم.صاحب این توپ الان حتمآ خیلی ناراحته که توپش رو گم کرده.
گوش دراز گفت:
_ آخه خاله من خودم پیداش کردم.
خاله روباه گفت:
درسته عزیزم، ولی باید به صاحبش برگردونی.. حالا هم دوتایی با هم برید و صاحبش رو پیدا کنید. گوش دراز و دم قهوهای دوتایی راه افتادند و پرسون پرسون تو جنگل تا صاحب توپ رو پیدا کنند. از پیشی ملوسه، لاکی، بزی خال خالی وسنجاب پرسیدند، اما توپ مال اونا نبود. گوش دراز خسته شده بود. به دم قهوهای گفت: حالا باید چیکار کنیم؟ این توپ که مال هیچکس نیست..
بعد زیر درخت چنار بزرگ نشیتند.
کلاغ پیر دانا که روی درخت نشسته بود و میدونست توپ مال کیه،وقتی دید گوش دراز و دم قهوهای دنبال صاحب توپ میگردند، گفت:
_ قار قار..من میدونم این توپ مال کیه.. این توپ مال قورقوریه..دنبال من بیان تا بریم پیش قورقوری
و سه تایی به پیش قورقوری رفتند. قورقوری خیلی ناراحت بود، آخه توپشو خیلی دوست داشت. وقتی توپو تو دست اونا دید، خیلی خوشحال شد. ازشون تشکر کرد و توپو از اونا گرفت و گفت:
_از این به بعد با هم بازی می کنیم.
بعد هم سه تایی مشغول بازی شدند.
دو قهوهای و گوش دراز خیلی خوشحال بودند که تونستند یه کار خوب انجام بدن و دوستشون رو خوشحال کنند.
قصه های صوتی کودکانه
2.کتاب قصه صوتی حلزون و بوته گل سرخ
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
باغ زیبایی بود که اطراف آن از بوتههای فندق پوشیده شده بود. در آنسوی بوتهها مزارع زیبایی وجود داشت که گوسفندان و گاوها در آن میچریدند. در این باغ یک بوتۀ پر از گل سرخ بود و زیر آن حلزونی زندگی میکرد که هیچچیز بهجز خودش برایش مهم نبود و در این دنیا فقط به خودش فکر میکرد.
یک روز حلزون به بوته گل سرخ گفت: «من دلم نمیخواهد مثل یک بوته گل سرخ، فقط گل بدهم یا مثل بوته فندق کارم میوه دادن باشد یا مثل گاوها فقط شیر بدهم. من میتوانم کارهای بهتری انجام بدهم.»
بوته گل سرخ به حلزون گفت: «من بیشتر از اینها از تو انتظار داشتم. چرا این حرف را میزنی؟ بگو ببینم کِی میتوانی به حرفهایت عمل کنی؟»
حلزون گفت:
«من روی حرفم هستم؛ اما تو همیشه عجول هستی، هیچوقت نباید شتابزده قضاوت کرد!»
یک سال گذشت و هنوز حلزون آنجا زیر بوته گل سرخ دراز کشیده بود و آفتاب به رویش میتابید. بوته گل سرخ همچنان غنچه میداد و غنچههایش به گلهای زیبا تبدیل میشدند تا اینکه زمستان از راه رسید. برف شروع به باریدن کرد. هوا سرد و نمناک شد. آن موقع بود که بوته گل سرخ سرش را خم کرد و حلزون به داخل زمین خزید.
زمستان گذشت و سال جدید آغاز شد. دوباره گلهای سرخ شکفتند و حلزون از داخل زمین بیرون آمد. حلزون رو به بوته گل سرخ کرد و گفت: «حالا دیگر تو یک بوته گل سرخ پیر هستی. باید عجله کنی؛ زیرا دیگر عمرت به پایان رسیده است؛ چون تو هرچه داشتی به دنیا دادی، دانستن این سؤال برایم خیلی مهم است که چرا تو با وجودی که خیلی چیزها به دنیا دادهای، ولی هیچ کاری برای پیشرفت خودت انجام ندادی و حتی بهغیراز گل دادن کار دیگری نکردی؟ برای این سؤال چه جوابی داری؟ بهزودی بهجز یک شاخه خشک از تو چیز دیگری باقی نمیماند. منظورم را که میفهمی!»
بوته گل سرخ جواب داد: «تو مرا با این حرفهایت ترساندی. من هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم.»
حلزون گفت:
«نه، تو هیچوقت به خودت زحمت ندادهای که به این مسئله فکر کنی. آیا هیچوقت برای خودت کاری انجام دادهای، هیچ فکر کردهای که چرا گل میدهی یا چطور گل میدهی؟ هیچ میدانی که چرا اینطور است و جور دیگر نیست؟»
بوته گل سرخ جواب داد: «اینطور نیست. من برای شادی خودم گل میدهم. برای شادی دیگران، برای زیبا کردن اینجا. خورشید میدرخشد و مرا گرم میکند و هوا به من نیرو میدهد. من شبنمهای پاک را مینوشم و از آب باران تازه سیراب میشوم و زندگی میکنم و نفس میکشم. آنها از آن بالا به من قدرت و نیرو میبخشند و من احساس شادی زیادی میکنم و بنابراین من هم به خاطر آنها پشت سر هم گل میدهم. این زندگی من است. من نمیتوانم غیرازاین کار دیگری انجام دهم.»
بوته گل سرخ ادامه داد: «تو واقعاً زندگی راحتی داری؛ اما من هم هر چیزی که از طبیعت میخواستم به من داده است. برای همین هم خدا را شکر میکنم. ولی تو که بیشتر از من از طبیعت بهره میبری، هیچ کاری نمیکنی!»
قصه های صوتی کودکانه
حلزون گفت:
«من اصلاً دلم نمیخواهد از روی محبت کاری برای دیگران انجام دهم، دیگران اصلاً به من ربطی ندارند، چهکاری میتوانم برای دیگران انجام دهم؟» حلزون به صدفش اشاره کرد و گفت: «من بهاندازه کافی همهچیز دارم.»
بوته گل سرخ گفت:
«اما ما باید در این دنیا هر چیزی را که بهترین است به دیگران بدهیم و هر چه در توان داریم به آنها ببخشیم. درست است که من فقط میتوانم گل سرخ به آنها بدهم؛ اما شما که اینقدر از طبیعت هدیه گرفتهاید، چه دادهاید؟ میخواهی به دیگران چه بدهی؟»
حلزون گفت:
« چه چیزی میخواهم بدهم؟ دیگران ارزشی ندارند که من این کار را بکنم. دیگران لیاقت ندارند. اصلاً به من ربطی ندارد. تو اگر دوست داری به گل دادنت ادامه بده. تو بهتر از این کاری بلد نیستی، بگذار فندق میوه بدهد و گاوها و میشها شیر بدهند. آنها کار خودشان را میکنند؛ اما من یک صدف قشنگ دارم. من به داخل این صدف میروم و همانجا میمانم. دنیا برای من اهمیتی ندارد.»
حلزون همینطور که حرف میزد به داخل صدفش رفت. بوته گل سرخ گفت: «درست است که من نمیتوانم به درون خودم بخزم. حتی اگر آرزوی آن را داشته باشم و باز درست است که باید تا آخر عمر گل بدهم و برگهایم کمکم میافتند و باد گلهایم را با خود میبرد؛ اما میتوانم گلبرگهایم را ببینم که بین صفحههای کتاب مقدس جای گرفتهاند و یا شاید دختران جوان و زیبا یکی از گلهای مرا مثل گل سینه روی لباس خود بزنند و یا کودکی شاد و خندان با لبهای کوچکش، گلبرگهای مرا ببوسد. همینها برای من لذتبخش است و مرا خوشحال میکند. واقعاً خداوند نعمت بزرگی به من داده است و این خاطرات زیبا جزئی از زندگی من شدهاند.»
بوته گل سرخ معصومانه گل میداد، درحالیکه حلزون دراز کشیده بود و وقتش را تلف میکرد. کارهای دنیا به او ربطی نداشت و او برای دنیا ارزشی قائل نبود.
سالها گذشت، حلزون از دنیا رفت و بدنش به خاک تبدیل شد. بوته گل سرخ هم به خاک تبدیل شد اما، گلبرگهای گل سرخ لابهلای صفحات کتاب مقدس و یا در جاهای دیگر باقی ماندند و خاطره گل سرخ و بوی خوش او در یادها ماند و همه بهخوبی از او یاد میکردند.
قصه های صوتی کودکانه
3.کتاب قصه صوتی پسری که اسم نداشت
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
یکی بود یکی نبود توی روزگار خیلی خیلی قدیم پسری کوچکی بود که با پدر و مادرش توی کلبه ای نزدیک جنگل زندگی می کردند. اسم پسرک چی بود، هیچی اون اصلا اسم نداشت. پدر و مادرش اونو صدا میزدن و میگفتن آهای یا اوهوی. یک شکارچی بزرگ از کنار کلبه اونها گذشت. پسرک رو دید و گفت تو باید بگردی و برای خودت یک اسم پیدا کنی.
پسرک با خودش فکر کرد: «درست است؛ من باید بگردم و اسم خودم را پیدا کنم.» آن وقت از کلبه بیرون آمد. رفت و رفت تا به جنگل رسید. پایش را که به جنگل گذاشت، کسی گفت: «سلام، دماغ گنده!»
قصه های صوتی کودکانه
پسرک گفت:
«کی بود؟ چی گفت؟» موش کوچولویی گفت:
«من بودم؛ گفتم سلام.» پسرک گفت: «خب، علیک سلام؛ اما تو مرا چی صدا کردی؟»
موش کوچولو گفت:
«صدایت کردم دماغ گنده. برای اینکه دماغت مثل دماغ من کوچولو نیست.»
پسرک فکری کرد و گفت:
«آهان… فهمیدم! پس اسم من دماغ گنده است» او از خوشحالی خواست تا ته جنگل بدود و برگردد؛ اما یکدفعه فیل بزرگی سر راهش سبز شد و گفت: «کجا میروی، گوش کوچولو؟»
پسرک گفت:
«میروم جنگل را دور بزنم، اما تو مرا چی صدا کردی؟» فیل گوشهای بزرگش را تکان داد و گفت: «صدایت کردم گوش کوچولو.» پسرک فکری کرد و گفت: «آهان… فهمیدم! پس اسم من دماغ گندهی گوش کوچولوست!»
او به راهش ادامه داد. همانطور که میدوید، پایش به چیزی گیر کرد. بعد هم صدایی شنید که میگفت: «جلو پایت را نگاه کن چاق چاقالو!» پسرک جلو پایش را نگاه کرد. یک مار دراز و لاغر دید.
فهمید که پایش را روی دم آقا ماره گذاشته است.
فوری گفت:
«ببخشید! اما شما مرا چی صدا کردید؟» مار، بدن لاغرش را حلقه کرد و گفت: «صدایت کردم چاق چاقالو. برای اینکه خیلیخیلی از من چاقتری.»
پسرک گفت:
«آهان… فهمیدم! پس اسم من دماغ گندهی گوش کوچولوی چاق چاقالوست!» این را گفت و از خوشحالی دستهایش را به هم زد. خرس بزرگی که در سایهی درختی خوابیده بود، سرش را بلند کرد و گفت: «اینقدر سروصدا نکن، لاغر مردنی!»
پسرک فوری گفت:
«چشم آقا خرسه، دیگر سروصدا نمیکنم؛ اما شما مرا چی صدا کردید؟»
خرس دستی به شکم گندهاش کشید و گفت: «صدایت کردم لاغر مردنی. بدت آمد؟»
پسرک با خنده گفت:
«نه، بدم نیامد. خیلی هم خوشم آمد. چون حالا اسم بهتری دارم. اسم من دماغ گندهی گوش کوچولوی چاق چاقالوی لاغر مردنی است!» این را گفت و به راهش ادامه داد.
زرافهای، سرش را از لای شاخ و برگهای یک درخت بیرون آورد و داد زد: «برگ درخت میخوری، گردن کوتاه؟» پسرک دستی برای زرافه تکان داد و گفت: «نه، اشتها ندارم؛ اما یک اسم خیلی خوب دارم. اسم من دماغ گندهی گوش کوچولوی چاق چاقالوی لاغر مردنی گردن کوتاه است»
او این را گفت و خواست از روی سنگ بزرگی بپرد؛ اما پایش محکم به سنگ خورد. صدایی از زیر سنگ بلند شد که: «مواظب باش، پادراز» پسرک سرِ سنگپشت را دید و گفت: «آخ ببخشید! نفهمیدم که این سنگ شماست» و توی دلش گفت: «حالا دیگر اسم من دماغ گندهی گوش کوچولوی چاق چاقالوی گردن کوتاه پادراز است. بهبه چه اسم قشنگی دارم!»
او این را گفت و بهطرف کلبهی خودشان دوید تا این خبر خوش را به پدر و مادرش بدهد. پدر و مادر پسرک، وقتی فهمیدند او برای خودش یک اسم خوب پیدا کرده است خیلی خوشحال شدند. آنها تصمیم گرفتند که آن شب، برای خودشان جشن بگیرند.
پدر، لباس پوستپلنگی خود را پوشید. نیزهاش را که از عاج فیل بود، برداشت و رفت که برای شام جشن، حیوان خوبی شکار کند، مادر هم دوید و رفت تا برای روشن کردن آتش، دو سنگ آتش زنه پیدا کند.
پدر با دست پر برگشت. او شکار خوبی کرده بود. گوشت شکار را روی آتش کباب کردند و خوردند. بعد هم با خیال راحت به کلبه رفتند و خوابیدند. صبح روز بعد، مادر آمد پسرش را از خواب بیدار کند. میخواست او را به اسم تازهاش صدا بزند؛ اما هرچه کرد، نتوانست اسم او را به یاد بیاورد. برای همین، ناچار شد مثل همیشه بگوید: «اوهوی… بیدار شو!»
پدر آماده بود تا برای غذای ظهر به شکار برود. میخواست پسرش را صدا کند تا همراه او به شکار بیاید؛ اما هرچه کرد، اسم تازهی پسرش را به یاد نیاورد؛ بنابراین او هم مجبور شد که مثل همیشه بگوید: «آهای… بیا برویم شکار!»
پسرک با اوقاتتلخی گفت:
«اما اسم من دیگر آهای نیست، اوهوی هم نیست. من حالا یک اسم دارم، یک اسم قشنگ. اسم من… اسم من… راستی اسم من چی بود؟» بله حتی خود پسرک هم اسم تازهاش را به یاد نمیآورد! شما چطور؟ شما اسم او را به یاد دارید؟
4.کتاب قصه صوتی مکی و طلایی
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود . دو تا خواهر بودند که یک گربه داشتند و یک ماهی بنام های مکی و طلایی که خیلی دوستشون داشتند و ازشون مواظبت می کردند.
این دو خواهر همیشه مراقب بودند مکی گرسنه اش نباشه و بره سراغ طلایی و ماهی نازشون رو بخوره.
تا یکروز دو تا خواهر مجبور شدند برای کاری از خانه بیرون بروند و مکی و طلایی را توی خانه تنها بزارند.
آنروز طلایی خیلی شیطنت می کرد و همین طور که بازیگوشی می کرد شیرجه زد و به بیرون از تنگ روی کف زمین افتاد.
مکی تا متوجه سر و صدا شد به طرف طلایی رفت که بی حال روی زمین افتاده بود و مکی پیش خودش فکر کرد که توی دهانش آب هست و شروع کرد به لیس زدن طلایی تا آب به آبشش ماهی برسه و زنده بمونه.
دو تا خواهر تا امدند و چشمشان به مکی و طلایی افتاد و ماهی را به داخل تنگ انداختند و گربه را در آغوش گرفتند و بوسیدند و از او برای نجات طلایی تشکر کردند و از آن پس دیگر نگران مکی و طلایی نبودند بلکه خیالشان جمع بود که مکی از طلایی مراقبت می کند .
5.کتاب قصه صوتی ماهی قرمزو قورباغه
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
روزگاری ماهی قرمز و کوچولویی بود که توی دریاچه بزرگی زندگی می کرد که خیلی بازیگوش بود .
روزی از روزها وقتی ماهی قرمز نزدیک ساحل شده بود ناگهان قورباغه ای پرید توی آب
ماهی قرمز گفت :
« سلام ! تو کجا بودی ؟ از کجا آمدی ؟ چرا من تو را ندیدم ؟ » قورباغه گفت : « من آن بالا ، روی برگ گل نیلوفر نشسته بودم و داشتم تو را تماشا می کردم.
ماهی قرمز گفت :
تو هم مثل من از چیزهای قشنگ خوشت میاد؟
قورباغه گفت :
بله من هر روز به چمنزار میروم . اونجا چیزهای خیلی زیبایی هستش
ماهی قرمز گفت :
چمنزار کجاست؟ چرا من تا حالا اونجا را ندیدم؟
قورباغه گفت :
چمنزار بیرون از دریاچه ست. اگر از ساحل دریاچه بالا بری به چمنزار میرسی.
روی چمنزار پرنده ها پرواز می کنند. آهوها علف می خورند. خرگوشها موشها گاوها اینطرف و اونطرف میرند.
ماهی قرمز از حرف های قورباغه خیلی خوشش امد و توی فکر رفت و قورباغه هم پرید تا به چمنزار بره.
ماهی قرمز از آب بیرون پرید تا به ساحل برسه و به چمنزار بره … گرما دهانش را خشک کرده بود و نمی تونست نفس بکشه.
فریاد زد کمک کمک من دارم میمیرم ولی کسی صدایش را نمی شنید . چشمهایش را بست و گفت قورباغه چطور می تونه اینجا نفس بکشه .
قورباغه که صدای ماهی کوچولو را شنید بطرفش رفت و او را به داخل آب هل داد و به او گفت: تو روی چمنزار چکار میکردی؟
ماهی کوچولو گفت:
بدنبال چیزهای قشنگ امدم.
قورباغه گفت تو باید چیزهای قشنگ را توی دریاچه ببینی دنبال من بیا تا چیزهای زیبا را باهم ببینیم و هر دو به راه افتادند و از تماشای چیزهای قشنگ داخل دریاچه لذت می بردند.
6.کتاب قصه صوتی تصمیم دریا
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
دریا صبح تا شب و شب تا صبح نگاهش به آسمون بود ، ابر و ماه و ستاره می دید. یک روز ماهی ریزه هاش جمع شدند و یکی گفت مامان دریا حوصله امون سر رفته اجازه می دی بریم دنیا بگردیم . مامان دریا گفت:« دنیا دیگه کجاست؟» ماهی ریز ها خندیدند، یکیشون گفت:« دنیا همون جایی که کوه داره ، ساحل و جنگل داره.»
مامان دریا گفت:
« خوبه خوبه بسه دیگه سرم گیج رفت ، من که این چیزا رو نه دیدم نه اسمشون رو شنیدم .»
ماهی ریزها سوار یک موج شدند و رفتند تا دور دنیا رو بگردند. مامان دریا تنها موند به حرف ماهی هاش فکر کرد و گفت :« خوب چرا من نرم دنیا رو بگردم .» اونوقت زود خورشید رو صدا زد .
آهای خورشید خانم کجایی ؟ خواب بسه دیگه بیا.
خورشید خانم از خواب بیدار شد و تابید.
دریا هم بارشو بست بخار شد و رفت بالا و یه گوشه نشست و برای اولین بار از بالا پایین رو نگاه می کرد.
کلش از تعجب سوت کشید و گفت :« وای دنیا چقدر بزرگ بود و من خبر نداشتم .»
بعد تصمیم گرفت از اون به بعد جوی و رود و رودخونه بشه و بره دنیا رو بگرده.
7.کتاب قصه صوتی قلی قلقلکی
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
قلی کوچولو خیلی قلقلکی بود اگه دست کسی به اون می خورد شروع می کرد به خندیدن. قلقلکی بودن قلی همیشه باعث دردسر بود مامانش نمی تونست لباس قلی رو تنش کنه.
نمی تونست اون رو حمام کنه چون وقتی می خواست اون رو بشوره قلی خنده اش می گرفت.
یک روز قلی و خانوادش به دیدن یک نمایش رفتند.
خانم شروع کرد به خواندن شعر .
کنار قلی خانمی نشسته بود که روی کلاهش یک پر داشت.
قلی خنده اش گرفت سعی کرد آهسته بخنده اما صدای خنده اش بیشتر می شد.
مادرش مجبورا دست قلی رو گرفت و اومد بیرون.
وای از اون روزی که قلی مریض می شد نمی ذاشت دکتر او را معاینه کنه.وقتی گوشی به بدن می خوردش از خنده رودبر می شد.
شغل پدر قلی ساختن وسیله فضانوردی بود.روزی پدر لباس ضد قلقلک ساخت برای قلی اما فایده ای نداشت.
روز تولد قلی شده بود و جشن گرفتند و یک دلقک هم آورده بودند تا برنامه اجرا کنه اما برنامه اش خنده دار نبود و بچه ها حوصله اشون سر رفته بود.
قلی نوشابه خورد و خنده اش گرفت و کمی بعد از خنده روی زمین افتاد و بچه ها هم از خنده او به خنده افتادند.
دلقک خیال می کرد بچه به کار های او می خندند و خیلی خوشحال شد.
مهمانی تمام شد و دلقک از قلی خواست که در نمایش های دیگر با او برود تا نمایش خنده داری را اجرا کند.
قلی خوشحال شد و قبول کرد.
برنامه های دلقک روز به روز شلوغ تر شد و رونق گرفت.
8.کتاب قصه لحاف ننه سرما
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
یکی بود یکی نبود زمستون بود و هوا سر بود. ننه سرما کجا بود ؟ تو آسمون.چی کار میکرد؟ تند و تند لحافشوتوی هوا میتکوند. ننه سرما لحافشو تکون میداد اما نمیدونست که لحافش سوراخه و پنبه ها ریزه ریزه از اون بیرون میریزن.طفلکی ننه سرما.ننه سرما لحافو میتکوندو پنبه ها همینجوری از سوراخ لحاف پایین میریختن.ننه سرما همینطوری که داشت لحافشو میتکوند یه دفعه حس کرد لحاف تو دستش سبک شده.همه پنبه ها پایین ریخته بود و لحاف خالی خالی شده بود.ننه سرما از آسمون به زمین نگاه کرد.
پنبه ها از آسمون به زمین میومدن و روی زمین میشستن. از اون طرف روی زمین کلاغا و خرگوشا روی پنبه ها میدوییدنو با خوشحالی فریاد میزدن : ریزه ریزه این برف آسمونه که داره میریزه . آخ جون برف آخ جون برف.
-+
ای وای ریزه ریزه این پنبه لحاف منه که پایین میریزه ؟ حالا چی کار کنم؟ بدون لحافم چه جوری بخوابم؟ ننه سرما یه کم فکر کردو بعد تکه ابر سفیدی رو روی شونه انداختو از آسمون پایین اومد.زمین پر از برف بود و همه جا سفید سفید شده بود.ننه سرما دستشو دراز کرد تا برفارو جمع کنه که یه دفعه تق کمر ننه سرما درد گرفت.ننه سرما آهی کشید و گفت :تق تقه پنبه حالا چه وقت کمر درده. حالا چی کار کنم ؟ چطوری لحافمو پر از پنبه کنم؟ وبا غصه به درختی نگاه کرد.یه کلاغ و یه خرگوش که مشغول بازی رو برفا بودن ننه سرمارو دیدن.
کلاغ گفت :
قار قار سلام شما کی هستین؟نکنه جادوگرین ؟ قار قار .ننه سرما خندیدو گفت:سلام من ننه سرما هستم جادوگر نیستم اینا هم پنبه های لحاف منه که ریخته روی زمین.
خرگوش گفت :
چی ؟ پنبه های لحاف؟
ننه سرما گفت :
بله اومدم پنبه هارو جمع کنم که یه دفعه کمرم درد گرفت نمیدونم امشب بدون لحافم چطوری بخوابم.
کلاغ و خرگوش که دیدن ننه سرما ناراحته کمی فکر کردن. بعد کلاغ پرید روی درختو خرگوشم دویدروی تپه.کلاغ هر چی برف روی شاخه درختا بود به زمین انداخت و به ننه سرما داد.خرگوشم هر چی برف روی تپه بود جمع کرد و برای ننه سرما اورد.کیسه ننه سرما پر از برف شد. ننه سرما سوزن و نخی برداشت و سوراخ لحافو دوخت.دوخت و دوخت.بعد لحافو روی شونش انداختو گفت : شما بچه های مهربونی هستین. از اینکه کمکم کردین که لحافمو پر از پنبه کنم ازتون ممنونم. بعد ننه سرما با لحاف برفیش بالا پرید و دوباره به آسمون برگشت.
روز بعد همه با آواز چندتا پرنده از خواب بیدار شدن.بهار اومده بود و زمینو سبز کرده بود. خورشید به همه جا میتابید و گرما میداد.همه به آسمون نگاه کردن.ننه سرما تو آسمون زیر لحاف پنبه ایش به خواب رفته بود.
9.کتاب قصه صوتی جشن تولد
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
خانم مرغ نگاهی به درخت گیلاس کرد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید.
با خوشحالی گفت :« امروز روز تولد منه .»
کبوتر خانم گفت
:«از کجا می دونی امروز تولدته ؟»
خانم مرغه گفت:
« تو روزی که من بدنیا اومدم درخت گیلاس مثل امروز پر از شکوفه بود .»
در این موقع خروس پر طلایی هم اومد و گفت :« تولدت مبارک همسر عزیزم.»
کم کم تمام حیوان های مزرعه با خبر شدند و خروس پر طلایی یه کیک چاق و چله جلوی همسرش گذاشت. در همون لحظه سم طلا ، اسب خوشگل داشت از پشت اون ها رو نگاه می کرد و وارد جمع آن ها شد . طاووس پرید و پشت اسب نشست . بعد حیوان ها همه یک صدا آهنگ تولدت مبارک را خواندند.
سم طلا پیش خانم مرغ اومد و پرسید من می خوام به شما هدیه بدم از من چی می خوای ؟
خانم مرغ گفت:
« دوست دارم پشت تو سوار بشم و تمام جنگل و بگردم.»
سم طلا گفت :
« این کار برای من خیلی راحته بیا بریم.»
خانم مرغ پر زد و سوار اسب شد و رفت.
خروس گفت صبر کنین منم بیام. گردش توی جنگل خیلی به آن ها چسبید و داد و فریاد کردند.
وقتی به مزرعه برگشتند یک زنبور درشت و پرو روی سم طلا نشست.
سم طلا ترسید و شیه کشید و خانم مرغ با خروس توی ظرف کود افتادند.
کبوتر خانم گفت:
« فکر نکنم امروز روز تولد تو باشه چون هیچ کس روز تولدش توی کود نمی افته.»
همه حیوان ها بع خنده افتادند چون شکل خانم مرغ خیلی بامزه شده بود.
10.کتاب قصه صوتی جوجه کوچولو
بهترین کتاب قصه کودکانه مناسب سن 1 تا 7 سال
متن قصه🦋
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه جوجه کوچولو بود که خیلی دوست داشت خواهر کوچولوش دنیا بیاد.
هرروز می رفت کنار تخم خواهر کوچولوش می نشست و نگاه می کرد وبعضی وقتا هم باهاش حرف می زد.
خانم مرغه وقتی می دید جوجه کوچولو خیلی منتظره و دوست ” داره خواهرش دنیا بیاد،لبخندی زد و گفت ” عزیزم!بالاخره یه روز خواهر کوچولوت دنیا میاد .
نگران نباش اما یه روز جوجه وچولو طاقت نیاورد و وقتی دید خانم مرغه خوابیده ، نوک زد به تخم خواهر کوچولوش .
هی نوک زد هی نوک زد تا تخم بشکنه و خواهر کوچولوش دنیا بیاد اما فایده ای نداشت .
دوباره نوک زد و دوباره نوک زد تا اینکه خانم مرغه از خواب پرید.
وقتی خانم مرغه متوجه نوک زدن جوجه کوچولو شد ،با ناراحتی گفت “نوک نزن. اگه نوک بزنی سر خواهر “.کوچولوت درد می گیره و اونوقت با درد دنیا میاد .
گفتم که صبر کن .
احتمالا فردا دنیا میاد “جوجه کوچولو با هیجان پرسید “راست میگی مامان !فردا دنیا میاد؟ ” خانم مرغه جواب داد “بله عزیزم .
تا فردا صبر کن .
جوجه کوچولو،شب که شد با خیال راحت و به امید دنیا آمدن خواهر کوچولوش ، به خواب رفت.
مامانا و بابا های گل ما در خانه خلاقیت منتظر دیدارتون هستیم ♥ ♥ ♥
جهت کسب اطلاعات بیشتر از لیست کارگاه های مادر و کودک با ما در تماس باشید:
والدین عزیز برای اطلاع از کلاس های جدید با شمارههای 02144000541 -02144000540 – تماس حاصل نمایید.
اینستاگرام کارگاه مادر و کودک: https://instagram.com/creativitycenterb
آپارات: https://www.aparat.com/Motherandchildworkshop
در صورت تمایل شماره خود را وارد کنید تا مشاوران ما در اولین فرصت با شما تماس بگیرند